از دختر یکی از دوستام پرسیدم که وقتی بزرگ شدی میخوای چی کاره بشی؟
نگاهم کرد و گفت که میخواد رئیس جمهور بشه. دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهور بشی اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟
جواب داد:به مردم گرسنه و بی خانمان کمک میکنم. بهش گفتم :نمیتونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کار رو انجام بدی،میتونی از فردا بیای خونه ی من و چمن ها رو بزنی،درخت ها رو وجین کنی وپارکینگ رو جارو کنی. اونوقت من به تو حقوق میدم و تو رو میبرم جاهایی که بچه های فقیر هستن و تو میتونی این پول رو بدی بهشون تا برای غذا و خونه جدید خرج کنن.
مستقیم توی چشمام نگاه کرد و گفت:چرا همون بچه های فقیر رو نمیبری خونه ت تا این کارها روانجام بدن و همون پول روبه خودشون بدی؟ با لبخند بهش نگاهی کردم و گفتم به دنیای سیاست خوش اومدی |
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است.
آرامگهت غرقه به زير آب است.
اينبار نه بيگانه که دشمن ز خود است.
صد ننگ به ما که روح تو بي تاب است
ماجرای جالبی داره .
در کتاب « اصفهان زادگاه جمال و کمال» نوشته نعمت الله میرعظیمی*نشر گلها، اصفهان-۱۳۷۹
در بخش معرفی شعرای اصفهان، فردی را معرفی کرده است به نام حسین دودی.حسین دودی شاعری بوده است درویش مسلک و مردمی و ملبس به لباس طلاب و هنگامی که از ناملایمات اجتماعی شدیداً متاثر می شده، به میخوارگی می پرداخته است تا لحظاتی آرام گیرد. اما در این احوال و از بخت بد،همواره به چنگ گزمه و محتسب می افتاده و برای اجرای حد و ارشاد روح، سر و کارش با حاکم شرع یعنی آقا نجفی معروف بوده است. آقا نجفی همیشه حسین را با لحنی شیرین و دلچسب نصیحت می نموده و از اعمال مناهی منع می نموده است.یکروز پس از اجرای حد( شلاق) به او خلعتی نو می پوشاند تا تکدر خاطر وی محو شود. حسین دودی عبا را برداشته و یکراست به شرابخانه می رود و مست شده به دست گزمه گرفتار می شود.آقا نجفی به محکمه می آید و حسین را با لباس ژنده و می زده و شنگول می بیند و قبل از هر چیز سراغ عبای خلعتی را می گیرد. حسین پاسخ می دهد:
جامهء نو به می ِ کهنه نهادیم گرو
که می ِ کهنه مرا بهتر از این جامهء نو
زاهدا ! بر من درویش میندیش و برو
کِشتهء ما و تو معلوم شود وقت درو!
روز دیگر هم آقا نجفی می بیند که حسین دودی دو خم می زیر بغل دارد. دستور می دهد آنها را بشکنند تا حسین مرتکب معاصی نشود.حسین دودی هم اين شعر را براي او مي خواند.
زاهدا من که خراباتی و مستم به تو چه؟
ساغر و باده بود بر سر دستم به تو چه؟
تو اگر گوشه ی محراب نشستی صنمی گفت چرا؟
من اگر گوشه ی میخانه نشستم به تو چه؟
آتش دوزخ اگر قصد تو و ما بکند
تو که خشکی چه به من ، من که ترستم به تو چه؟
تو که مشغول مناجات و دعـــائی چه به من
من که شب تا به سحر يکسره مستم به تو چه؟
از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند
پوشانده اندصبح تو را ابرهای تار
تنهابه این بهانه که بارانی ات کنند
ای گل گمان نکن به شب جشن می روی
شایدبه خاک مرده ای ارزانیت کنند
یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
شایدبهانه ایست که قربانی ات کنند
هیچکس قفل بدون کلید نمیسازد
بنابراین خدا مشکلات را بدون راه حل قرار نداده
پس با مشکلات خود ، با اعتماد به نفس بالا برخورد کنید . . .
آن وقـتــــ میتـــوانـستــــم ...
دلتنـــگــی هــایــم را ...
گــــردن ِ غُـــروبـــش بینـــدازم
بر روی زمین اضافه ام معلوم است
هــر روز دلــم بــهانه اش می گیرد
از دست دلم کلافه ام معلوم است
با قاف سخن قله بسازی هنر است
از چلچله ها چله بسازی هنر است
در دوره ی کافر شدن اهل قـــــلم
با نام خدا جمله بسازی هنر است
خاموشی من دمی صدا می خواهد
انــــدازه ی آدمی نــوا می خواهد
مــردم! به دل شکسته ام رحم کنید
بیــچاره دلـــم کمی خدا می خواهد
تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند،گاهی پرستوها
هم لباس مرغ عشق می پوشند،عاشق که شدی کوچ میکنند..
گفتم ای جنگل پیر تازگی ها چه خبر؟
پوزخندی زد و گفت : هیچ ، کابوس تبر!!
پنجره را باز کن و از این هوای مطبوع بارانی لذت ببر؛
خوشبختانه باران ارث پدر هیچکس نیست ...!
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ، در دنيا فقط 3 نفر هستند كه بدون هيچ چشمداشت و منتي و فقط به خاطر خودت خواسته هايت را بر طرف ميكنند، پدر و مادرت و نفر سومي كه خودت پيدايش ميكني، مواظب باش كه از دستش ندهي و بدان كه تو هم براي او نفر سوم خواهي بود..
آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی..
پدر، دستهایت را دوست دارم؛
دستهایت بوی خدا، بوی امید، بوی عشق میدهند...
خاصیت دنیاست،
که در اوج داشتن و خوشبختی
دلهره ی از دست دادن پر رنگ تر است ...
غنچه از خواب پرید.. و گلی تازه به دنیا آمد..
خار خندید و به گل گفت سلام، و جوابی نشنید..
خار رنجید ولی هیچ نگفت..ساعتی چند گذشت..
گل چه زیبا شده بود..دست بی رحمی آمد نزدیک..
گل سراسیمه ز وحشت افسرد..لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید..
خار با شبنمی از خواب پرید..گل صمیمانه به او گفت سلام..
گرگها هرگز گریه نمیکنند!! اما گاهی چنان عرصه زندگی برایشان تنگ میشود که بر
فراز بلندترین قله کوه میروند و دردناک ترین زوزه ها را میکشند..
روزگاريست همه عرض بدن می خواهند
همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند
ديو هستند ولی مثل پری مي پوشند
گرگ هايی که لباس پدری مي پوشند
آنچه ديدند به مقياس نظرمي سنجند
عشق ها را همه با دور کمر مي سنجند
خوب طبيعيست که يک روزه به پايان برسد
عشق هايی که سر پيچ خيابان برسد...
ایـــمــان دارم....
کــه قشنـگـتــرین عشــق
نگــاه مهــربـــان خــداونـــد بـه بنـدگـانـش اســت . . .
زنـــدگــی را بـــه او بســــپار . . .
و مطـمئـــن بـــاش که تــا وقتـــی کــه پشتــت بــه خـــدا گــرم اســت
تمـــام هــراس هـــای دنیـــا خـنـــده دار اســت ...