ای مترسک
ای مترسک آنقدر دست هایت را باز نکن ..
کسی تو را در آغوش نمی گیرد ..
ایستادگی هایمان همیشه تنهایی در پی دارد !
...
سختیه تنهایی را وقتی فهمیدم که شنیدم
مترسک به کلاغ گفت :
هرچه قدر دوست داری نوک بزن !
ولی تنهام نذار ..
دروغ
"گاهی سکوت ،
همان دروغ است...
کمی شیک تر ،
روشنفکرانه تر
و با مسئولیت کمتر..!"
آن سپهري كه تا لحظه خاموشي گفت
تو مرا ياد كني يا نكني من به يادت هستم
تو کجایی سهراب؟
اب را گل کردند
چشم ها را بستند
و چه با دل کردند ..
وای سهراب کجایی اخر ؟..
زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقایق کردند ..
تو کجایی سهراب؟
که همین نزدیکی
عشق را دار زدند ..
همه جا سایه دیوار زدند ..
وای سهراب کجایی که ببینی حالا
دل خوش مثقالی است !
...
دل خوش سیری چند؟
صبر کن سهراب ..!
گفته بودي قايقي خواهي ساخت
قایقت جا دارد؟!..
من هم از همهمه ی اهل زمین
بیــــــــــزارم ...
.
.
دختر که باشی:
اگر زیبا باشی عطسه کردنت هم برای هزار نفر دوست داشتنیست
اما قیافه که نداشته باشی عاشقانه ترین احساساتت خریدار ندارد
پسر که باشی:
اگه پولدارباشی با قیافه ی زشتت هم میشوی شاهزاده سوار بر اسب خیلی ها
بی پول اگر باشی جز یک بی سرو پای دهاتی بیش نیستی
و این حقیقت جامعه ی ماست وجای تاسف دارد...
پدرم میگوید کتاب
شنید
مادرم میگوید دعا
و من خوب میدانم که زیباترین تعریف خدا را فقط باید از زبان گلها
در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
خدا را وقت تنهایی صدا کن
در آن حالت که اشکت می چکد گرم
غنیمت دان و ما را هم دعا کن ...
همیشه دوست داشتم جواب این سؤال رو بدونم:
توی کشورایی که جمعه تعطیل نیست
بازم غروب جمعه دلگیره؟ ...
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می
کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’
با بهترین آرزوها
وقتی که تفاوت در رنگ و نژاد برتری می آورد!
یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است
با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد
مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانوم؟"
زن سفید پوست گفت: "نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"
مهماندار گفت: "خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه"
مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم"
و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: "ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست."
و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: "قربان این به ای معنی است که شما می توانید کیف اتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید..."
تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند

مشغول رانندگی تو جاده ام ....
از فاصله ی دور پلیس واسم دست تکون می ده و ابراز ارادت میکنه.....
خیلی آدمای با محبتی هستن
چطوری از این فاصله منو شناختن؟؟؟؟
یکیشون جوگیر میشه تا وسط جاده میاد
با حرارت خاصی واسم دست تکون میده
چراغ میزنم و با حرکت دست به ابراز علاقه شون جواب میدم
دفترچه و خودکار تو دستشه
می خواد ازم امضا بگیره
اما الان اصلا وقت ندارم باشه واسه بعد
اشک تو چشمام حلقه میزنه از این همه احساسات پاک و بی آلایش
کوک کن!
كوك كن ساعت خویش !
اعتباری به خروس سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
كوك كن ساعت خویش !
كه مـؤذّن، شب پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
با شفقت و مهربان باش(مثل خورشید)
اگر کسی اشتباه کرد آن را بپوشان(مثل شب)
وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)
متواضع باش و کبر نداشته باش(مثل خاک)
بخشش و عفو داشته باش(مثل دریا)
اگر می خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه)
هان ای پدرِ پیر که امروز
می نالی از این درد روانسوز،
علم پدر آموخته بودی
واندم که خبردار شدی سوخته بودی
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکیبرخاست
'مامان؟ نژاد انسان ها از کجا اومد؟
مادر جواب داد: 'خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژاد انسان ها به وجود اومد.'
دو روز بعد دخترک همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد.'
دختر کوچولو که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان؟ تو گفتی خدا انسان ها رو آفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!'
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات در مورد خانواده ی خودش!
اهل دانش گاهم
رشته ام علافیست
جیب هایم خالیست