به نظر شما کدام یک از این سنگ قبرها به روحیات او در زمان زندگی نزدیک تر است ؟
وقتي پدربزرگ
حالم بد است
حالم بد است ای مردم ، حالم بد است.
از رفتارهایتان حالم بد است،
از طرز رانندگیتان،
از صفهای صد شاخه تان،
از هجوم تاتارگونه تان به جعبه خرما یا شیرینی خیرات شده،
از برخورد و نگرش تان نسبت به جنس مخالف،
از داشتن غیرتهای بی مورد راجع به خواهر و مادرتان و بی غیرتی محض راجع به عزیزان دیگران،
از تحلیلهای سیاسی و اقتصادیتان در تاکسی،
از رد و بدل کردن بلوتوث های غیر اخلاقی،
بقيه در ادامه مطلب
دختري پشت يك 1000 تومني نوشته بود:
پدر معتادم براي همين پولي كه دست توست مرا يه
شب به دست صاحب خانه مان سپرد
خدايا تو چقدر ميگيري كه بگذاري شب اول قبر قبل از
اينكه تو ازم سوال كني من ازت بپرسم؟
چرا؟..................
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..
---
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه .. تا مطمئن نشدی تبر نزن !
احساس نریز!!
زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود ....
یک حرف و دو حرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت
به گزارش جهان به نقل از فارس، همزمان با فرارسیدن سیزدهم جمادیالثانی و سالروز وفات خانم «امالبنین» مادر گرامی علمدار کربلا، ماجرای ازدواج آن بانوی بزرگوار با امام علی(ع) از کتاب «ماه به روایت آه» به قلم ابوالفضل زرویی نصرآباد روایت میشود.
مهربانتر از مادر، محرمتر از خواهر، مقاومتر از کوه، زیباتر از حور و روحنوازتر از نسیم صبح... این صفات نادره، تنها چند شاخه گل از گلستان وجود مادر همسرم، فاطمه امالبنین است. آن قدر مؤدب و محجوب و آرام است که جز به وقت ضرورت سخن نمیگوید و در عین هیمنه و شکوهمندی، چنان لطیف و نجیب است که بیترس از ملامت و سرزنش، میتوانی ساعتها با او سخن بگویی و به تمام اشتباهات و خطاهایت اعتراف کنی.
خستم ام پینیکیو...
اینجا آدم ها دورغ می گویند!
و دماغ های خود را جراحی پلاستیک میکنند...
راست گفت پدر ژپتو: پینوکیو چوبی بمان!
تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه