انسان های بزرگ دو دل دارند :
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که
می خندد و آشکار است ...
< پروفسور محمود حسابی >
گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز
بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم... من می گریستم به اینکه حتی او هم محبت مرا از سادگی ام می پندارد...
تا بنوشد آنچه واپس مانده بود
بست با دستش دهان استکان
جست تا از دام کودک وارهد
زیر و بالا، بسته هرسو، راه او
تا به آزادی رسد بار دگر
راه بیرون رفتن از چاهش نبود
تا فروافتاد خونین بال و پر
لیک آزادی گرامی تر، عزیز
خلقت من در جهان یک وصله ناجور بود
من که خود راضی باین خلقت نبودم زور بود
خلق از من درعذاب ومن خود ازاخلاق خویش
وز عذاب خلق و من یارب چه ات منظور بود؟
بهشت از دست ِ آدم رفت ، از اون روزی كه گندم خورد
ببین چی میشه اونكس كه ، یه جور از حق ِ مردم خورد!
كسایی كه تو این دنیا حساب ِ مارو پیچیدن
یه روزی هركسی باشن ، حساباشونو پس میدن!