تنها به جرم خوردن يک سيب ، رانده شد
وقتي پدر
بعد از مراسم تدفين تنها عموي ما ،
هابيل مهربان
هنگام شستن دستان خود ز خاک
يک آه هم نگفت
فهميدم اين زمين ،
جايي براي کاشتن بذر عشق نيست
وقتي که نوح با خدا ،
شد ناخداي کشتي طوفان حادثه ،
اما پسرنبرد
وقتي عموي بت پرست ، آن آذر بزرگ
آتش به جان خليل خدا نمود
وقتي که حکم قتل کليم خدا
آنهم به دست پدرخوانده ، داده شد
وقتي که جامه يوسف ، برادرم
با پنجه هاي گرگ برادر ، دريده شد
وقتي که عيسي مريم به بوسه اي
آنهم ز جمع حواري اسير شد
دانستم اين زمين ، رحمي به حال عزيزان نمي کند
وقتي زمين غم با آن دهان باز
خنديد برتمام هستي اين مردم نجيب
وقتي عروسکان خوني بي دست و پاي بم
با چشمهاي بسته خود زير خاک رفت
وقتي هزار لرزه و پس لرزه هاي مرگ
ويران هاي خانه همسايه را شکافت
اما به قدر يک سر مو ، دل تکان نخورد
فهميده ام دگر
يک مشت خاک زمين ، اين زمين سرد
با نام دل
از ابتدا ، درون سينه ما جاي کرده است
اينک عزيز من
وقتي که خنجري زکين برادر به پشت توست
وقتي رفيق ، مي شکند عهد خويش را
وقتي که دوست ، مي درد از هم وجود تو
وقتي همو که عاشق اويي ، عدوي توست
ديگر غمين نباش
شايد زمين ما ،
سياره هبوط
تبعيد گاه آدم و حواي مهربان
اين رزم گاه پدر با عموي ما
اين خانه شلوغ
مهدِ تداومِ دعواى خانگى ست
وقتي پدربزرگ
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور