پیرمردی هم اتاقی گشت هنگام سفر
در مسافرخانه ای تنها فقط با یک پسر
با پسر گفتا : " که ای جان پدر آگاه باش
نشنوم من هیچ و باشد هر دو گوشم پاک کر
گر که کاری پیش آمد یا که حرفی داشتی
بر خودت زحمت مده از بنده کن صرف نظر
در عوض این را بدان دارم برایت منفعت
چون که هستم ساکت و آرام و رام و بی خطر "
چند باری امتحان کردش پسر اما دریغ
گوئی از دنیا بُوَد بیرون و باشد بی خبر
از قضا روزی پسر بعد از ناهاری خوشمزه
بهر خواب نیمروزی روی تختش شد دَمَر
باد سختی در دلش پیچیده بود و آن پسر
با فراغ خاطر و کلّی صدا دادش به در
کرد خنده پیرمرد و گفت با او این چنین :
" من کرم جان پدر اما نه دیگر این قَدَر " !!! :))
نظرات شما عزیزان: