صفحه قبل 1 صفحه بعد
کشاورز دامپزشک میاره ..
دامپزشک میگه :
" اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش وایسته گاو رو بکشید "
گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه :
" بلند شو بلند شو "
گاو هیچ حرکتی نمیکنه ...
روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه :
" بلند شو بلند شو رو پات بایست "
باز گاو هر کاری میکنه نمیتونه وایسته رو پاش
روز سوم دوباره گوسفند میره میگه :
" سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه و نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید کشته شی "
گاو با هزار زور پا میشه ....
صبح روزبعد کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی بر میگرده میگه :
" گاو رو پاش وایساده ! جشن میگیریم ... گوسفند رو قربوني كنيد ... "
نتیجه اخلاقی : خودتون رو نخود هر آشی نکنید !
صفحه قبل 1 صفحه بعد
دوم:ه
سوم:ه
چهارم:ه
صفحه قبل 1 صفحه بعد
روزی با یکی از افراد که به صورت ظاهر ، چهرهی مقدس مآبانه داشت دربارهی ظهور امام زمان(عج)، صحبت می کردیم از جمله به ایشان گفتم ما باید مردم را به یاد امام زمان(عج) بیندازیم و برای فرج آن حضرت دعا کنیم.
او دست خود را روی گلویش نهاد و گفت: امام زمان بیاید و سرما را بزند؟(العیاذ بالله) من خیلی دلشکسته شدم و بغض گلویم را گرفت و با حالت گریه به منزل رفتم و در مظلومیت امام زمان(عج) اشک زیادی ریختم و حتی غذا هم نتوانستم بخورم.
به نقل از کتاب راهی بسوی نور
صفحه قبل 1 صفحه بعد
پسرک و دخترک مشغول بازی بودند...
پسرک یک سری کامل تیله داشت و دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت.
پسر به دختر گفت : من همه تیله هامو بهت میدم؛ در عوض تو همه شیرینیهات رو به من بده !
دختر کوچولو قبول کرد اما پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به دختر کوچولو داد...!
اما دختر کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به پسرک داد...
آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد ولی پسر کوچولو نمی توانست بخوابد ، چون به این فکر می کرد که همانطور که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیهایش را قایم کرده و همه شیرینی هایش را به او نداده ...!!!
نتیجه داستان :
عذاب وجدان همیشه متعلق به كسی است كه صادق نیست اما آرامش سهم كسی است كه صادق است...
لذت دنیا متعلق به كسی نیست كه با آدم صادق زندگی می كند بلکه آرامش دنیا سهم كسی است كه با وجدان صادق زندگی میكند...
صفحه قبل 1 صفحه بعد
این داستان کوتاه را در وبلاگی ایتالیایی چاپ شده است. در ضمن این داستان نمره ۸۲ از ۱۰۰ را گرفته .
صفحه قبل 1 صفحه بعد
فرشتگان نگهبان بر روی زمین برای خداوند از مردی بنام اولینوس که در امپراتوری قدیم روم زندگی می کرد خبری بردند به این مضمون که اولینوس مهربان در همه ۴۷ سال زندگیش نه به کسی بد کرده و نه هیچ گاه نا امید و گرسنه ای را از خود رانده است او آنقدر خوب اس که تقاضا می کنیم او را قدرتی مافوق انسانهایدیگر عطا کنید......
صفحه قبل 1 صفحه بعد
صفحه قبل 1 صفحه بعد
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....
پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !
صفحه قبل 1 صفحه بعد