نیستی اما همیشه کنارمی نیستی اما همیشه اینجایی
هرکجا رفتی و هر جا موندی مــن و بـی خبــر نزار از حالت
اگه تنها شدی و دلت گرفت
خـبـرم کن که بیــــام دنبالت
خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی
بشنــود یـک نفـر از نــامــزدش دل بــرده
مثـل یــک افـسر تحقـیق شـرافـتـمـنـدی
کـه بـه پـرونده ی جـرم پسرش بـرخورده
خسته ام مثل پسر بچه که درجای شلوغ
بین دعوای پـدر مـادر خود گـم شده است
خستـه مثل زن راضـی شده به مهر طلاق
که پس از بخت بدش سوژه ی مردم شده است
خسته مثـل پـدری کـه پسر معتـادش
غـرق در درد خمـاری شـده فـریـاد زده
مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس
پسـرش پیـش زنـش بـر سر او داد زده
خسته ام مثـل زنی حامله که ماه نهم
دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است
مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند
زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است
خسته مثل پدری گوشه ی آسایشگاه
کـه کسـی غیـر پـرستار سراغش نرود
خستـه ام بیشتر از پیـر زنـی تنهـا کـه
عیـد باشد نـوه اش سمت اتاقش نرود
خسته ام کاش کسی حال مرا می فهمید
غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است
شـده ام مثل مریضی که پس از قطع امید
در پی معجزه ای راهی مشهد شده است
مثل تنهایی ِ خودم وحشی
مثل تنهایی خودم بد بخت!
با تو ام قاب عکس نارنجی
با تو ام زر قبای پاییزی
در نگاه ت حضور مولانا است...
پا رکاب دو شمس تبریزی!
توی چشمت چه قدر آدم ها
داس ها را به باغ من زده اند!...
سیب بکری برای خوردن نیست
تا ته باغ را دهن زده اند
عده ای هم که مثل من بودند
ساکنان مریض خانه شدند
حال من را اگر نمی دانی
عقربی را دچار آتش کن
این چنین ست مرد دی ماهی !
من هدایت شدم .. خدا شاهد !
بار کج هم به منزلش گاهی ….
من مریضم که صورتم سرخ ست
شاعری که چقدر تب دارم
اندکی دوست رو به رو با من
یک جهان دشنه از عقب دارم
در سرم درد های مرموزی ست
مغزم از شعر مرده پر شده است
خط و خوط نوار مغزی گفت
شاعر این شعر هم تومور شده است...
من سه تا نطفه در سرم دارم
جان من را سه شعر می گیرد ؟
خط و خوط نوار مغزی گفت:
فیل هم با سه غده می میرد !
بیت هایی که آفریدم شان
در پی روز قتل عام من اند
هر مزاری " امید علی" دارد
کل این قبر ها به نام من اند
مرگ مغزیست طعم ابیاتم
مزه ی گنگ و میخوشی دارم
باورم کن که بعد مردن هم
حس خوبی به خود کشی دارم !
کار اهدای عضو هایم را
به همین دوستان اندکم بدهید
چشم و گوشم برای هر کس خواست
مغز من را به کودکم بدهید
در سرم رنج های فر هاد است
یک نفر بعد من جنون باید!
تیشه ام را به دست او بدهید
بعد من کاخ بیستون باید ..
وای از این مرد سرد دی ماهی
وای از این فصل سرد غم خوردن
وای از این قرص های اعصابی
وقت هر وعده بیست تا خوردن
مرد دی ماهیم بفهم احمق!
لحظه ای ناگهان که من باشم
هر چه ضد و نقیض در یک آن
کوچک بی کران که من باشم
مرد دی ماهی ام که قنداقی
وسط سردی کفن بودم
بعد سی پنج سال تازه فهمیدم
جسدی لای پیرهن بودم !
جسد شاعری که افتاده
از نفس، از دوپا، از هر چیز
سال تحویل تان بهار فرووردین ماه
سال من از اواخر دی ماه
سردی ام از نژاد فصلم بود
سرخی ام از تبار برگی که
روز میلادم از درخت افتاد
زیر رگباری از تگرگی که...
شرابی خوردم از دستِ عزیزِ رفته از دستی...
نمیدانم چه نوشیدم که سیرم کرده از هستی...
خودم مستُ ،غزل مستُ ،تمام واژه ها مستند...
قلم شوریده ای امشب،عجب اُعجوبه ای هستی!
به ساز من که میرقصی قیامت میکنی به به...
چه طوفانی به پا کردی،قلم شاید تو هم مستی؟!
زمین مستُ،زمان مستُ،مخاطب مست شعرم شد
بنازم دلبریهایت!قلم، الحق که تردستی
فلانی فرق بسیار است،میان مستی و مستی
عزیزم خوب دقت کن!به هر مستی نگو پستی
تظاهر میکنی اما،تو هم از دیدِ من مستی
اگر پاکیزه تر بودی،به شعرم دل نمی بستی
خودم مستُ ،غزل مستُ، تمام واژه ها مستند
مخاطب معصیت کردی!به مشتی مست پیوستی
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاد در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مساله و دوری عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست
پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید
من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید
باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد
بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید
من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم
پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید
دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید
آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید
رو به روی پنجره دیوار باشد بهتر است
بین ما این فاصله "بسیار" باشد بهتر است
من به دنبال کسی بودم که "دلسوزی" کند
همدمم این روزها سیگار باشد بهتر است
من نگفتم آنچه حلاج از تو دید و فاش کرد
سر نوشت "رازداری"، دار باشد بهتر است!
خانه ی بیچاره ای که سرنوشتش زلزله است
از همان روز نخست آوار باشد بهتر است
گاه نفرت حاصلش عشق است، این را درک کن
گاه اگر از تو این دلم بیزار باشد بهتر است
حسرتم چشم سیاه و گیسوان بور نیست
عاشقی این روزها جز وصله ای ناجور نیست
زخمهای کهنه ام را مرهمی پیدا نشد
همدمی دیگر برای این دل رنجور نیست
هیچ کس درد مرا این روزها باور نکرد
چاره ای دیگر بجز خوابیدنم در گور نیست
هر که می آید دم از آزاد مردی میزند
دار بسیار است، اما هیچ کس منصور نیست
مَردم از ترس است، اگر خود را به کوری می زنند
چشم وا کردم از این مردم، یکی شان کور نیست
می شوم دلتنگ دیدار تو هر تنگ غروب
گر چه غم بسیار، امّا شادی از ما دور نیست.
خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می کنیم
غافل از خود، دیگری را هم قضاوت می کنیم
کودکی جان می دهد از درد فقر و ما هنوز
چشم می بندیم و هرشب خواب راحت می کنیم
عمر کوتاه است و دنیا فانی و با این وجود
ما به این دنیای فانی زود عادت می کنیم
ما که بردیم آبرو از عشق، پس دیگر چرا
عشق را با واژه هامان بی شرافت می کنیم؟
کاش پاسخ داشت این پرسش که ما در زندگی
با همیم اما چرا احساس غربت می کنیم؟
من به این مصرع یقین دارم که روزی میرسد
سوره ای از عشق را با هم قرائت می کنیم..
دلــم یــک کلبـه می خــواهــد
درون جنــگـل پـاییــــز
مـن و آوازِ گنجشكا
ميان جنگل مازي
مـن و یــک رود
دلــم یـک کلبــه می خــواهــد...!
هرکی فهمیده بریدی می خواد از تنت ببره
واسه شیر خسته موشم ،یلی می شه و می غره
تا بدونن شدی خسته همه می پرن به جونت
تیکه تیکتو می دزدن حتی قلب مهربونت
دیگه تسلیم میشی وقتی توی گله ی شغالا
آشناها رو ببینی که غریبه ن دیگه حالا
حتی اونایی که روزی همه یاور بودن و کس
وقتی افتادی می بینی که می شن به شکل کرکس
وقتی قیمت شهامت کمتر از قیمت خونه
وقتی نقل نقد و سکه ست ، هر شغالی مهربونه
نون تو خون زدن یه عادت ، هر حماقتی رشادت
قربونت برم خدایا تو رو می خوان واسه حاجت
دیگه انگار وقته اونه که از خدا هم باخبر شد
زیر بارون رفتو با عشق بودو موندو خیستر شد
باید از این من خود خواه مرد و عاشقونه دل کند
وقته اونه ما نذاریم که یه دلال بگه دل چند؟
دل بی قرار پاک چند؟عاشقای سینه چاک چند؟
مهربونی هم زبونی ، حتی دلهای هلاک چند؟
خنده ی از ته دل چند؟تن و جونو آب و گل چند؟
حتی روزهای جوونی ادمای ساده دل چند؟
... من در پي ردّ تو كجا و تو كجايي
دنبال تودستم نرسيدهست به جايي
اي «بوده» كه مثل تو نبودهست، نگوهست
اي «رفته» كه در قلب مني گر چه نيايي
اين عشق زمينيست كه آغاز صعود است
پابند «هوس» نيستم اي عشق «هوايي»
قدر تني از پيرهني فاصله داريم
واي از تو چه سخت است همين قدر جدايي
اي قطب كشانندهي پرجاذبه، ديگر
وقت است دل آهنيام را بربايي*
گفتي و نديدي و شنيدي و نديدم
دشنام و جفايي و دعايي و وفايي
يك عالمه راه آمدهام با تو و يك بار
بد نيست تو هم با من اگر راه بيايي
چه صدائيست که پيچيده در اين جنگل مرگ ؟
چه کسي تيشه بر اين شاخه ي افتاده زمين مي کوبد؟
اين تبر مال تو نيست!دستها آن تو نيست !
تو چه محکم و چه کاري و چه با عشق و علاقه !
به من شاخه ي افتاده ي خشکيده تبر مي کوبي!
آي آرام بزن مي شکند عمق سکوت !
واي آرام بزن تا نکنم آه تو را جمع کن هر چه شکستي دل من !
هيزم خوبي شد! آتشي بردل من زن که ببيني
عشق هم مي سوزد !
خوب هم مي سوزد . . .
هرگز تو هم مانند من آزار دیدی؟
یار خودت را از خودت بیزار دیدی؟
آیا تو هم هر پرده ای را تا گشودی
از چارچوب پنجره دیوار دیدی؟
اصلا ببینم تا به حالا صخره بودی؟
از زیر امواج، آسمان را تار دیدی؟
نام کسی را در قنوتت گریه کردی؟
از " آتنا " گفتن " عذاب النار " دیدی؟
در پشت دیوار حیاطی شعر خواندی؟
دل کندن از یک خانه را دشوار دیدی؟
آیا تو هم با چشم باز و خیس از اشک
خواب کسی را روز و شب بیدار دیدی؟
رفتی مطب، بی نسخه برگردی به خانه؟
بیمار بودی مثل من؟ بیمار دیدی؟
حقا که با من فرق داری؛ لا اقل تو
او را که میخواهی خودت یک بار دیدی!
باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست
نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم
نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم
کجــــای این لجـــــن زیباست
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺭﻫﯽ ﻣﺮﺍ ﮔﺬﺭ ﺑﻮﺩ
ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺭﻩ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﺮ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺧﺮ ﺗﻮ ﻧﮕﻮ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﮔﻬﺮ ﺑﻮﺩ
ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺑﻮﺩ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ
ﻓﺮﻣﻮﺩ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﺎﻟﯽ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎ ﺧﺮﯼ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ
ﺁﺩﻡ ﺷﻮ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺎﮐﻦ
ﮔﻔﺘﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﻭ ﻣﺮﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ
ﺯﺧﻢ ﺗﻦ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﻭﺍ ﮐﻦ
ﺧﺮ ﺻﺎﺣﺐ ﻋﻘﻞ ﻭ ﻫﻮﺵ ﺑﺎﺷﺪ
ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﻭﺣﻮﺵ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﻪ ﻇﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﻮﺩﯾﻢ
ﻧﻪ ﺍﻫﻞ ﺭﯾﺎ ﻭ ﻣﮑﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است.
آرامگهت غرقه به زير آب است.
اينبار نه بيگانه که دشمن ز خود است.
صد ننگ به ما که روح تو بي تاب است
صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها! حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست
خدا را وقت تنهایی صدا کن
در آن حالت که اشکت می چکد گرم
غنیمت دان و ما را هم دعا کن ...
کوک کن!
كوك كن ساعت خویش !
اعتباری به خروس سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
كوك كن ساعت خویش !
كه مـؤذّن، شب پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
اگر تاریخ چشمی داشت خون و اشک کارش بود
اگر یک قطره غیرت داشت دنیا زهر مارش بود
اگر تاریخ دستی داشت دستی در خودش می برد
به جوی آب می انداخت هرچه در شمارش بود
تقصیر تو شد شعرم اگر مسالهساز است
زیبایی تو بیشتر از حدّ مجاز است
هرچند که پوشیده غزل گفتهام از تو
گفتند به اصلاحیۀ تازه نیاز است
به اطلاع کلیه دوستان عزیز میرساند که شما دست به گیرنده های خود نزنید ! قرار هم نیست که خورشید فردا از مغرب طلوع کنه یا هر چیز دیگه بابت اینکه به این زودی اینجا یه شعر می بینید ! اصولا" بنده كمتر از این ناپرهیزیا می کردم که اینقدر زود پست جدید بذارم اما ! دیگه شما ببخشید :)
شنیدستی که مردی روستایی
شد اندر روزگارانی هوایی
سلام دوستان ، از این که با ما همسفرید خوشحالیم ! و از اینکه چپ و راست پستهایی می گذاریم بسی حال به هم زن شرمنده ایم اما چه می شود کرد این شعر را گفته ایم ، کجا قایمش کنیم خب ؟!! حالا ما
می گذاریم شما هم زیاد فحش ندهید !!!! :ـ) راستی از این دست شعرها باز هم داریم ، شما اصولا" با این شعرها موافقید یا موافقید ؟!!! :ـ)
پیرمردی هم اتاقی گشت هنگام سفر
در مسافرخانه ای تنها فقط با یک پسر
جمله های واضح دل را سوالی کرد و رفت
چون رمیدن های آهو ناز کردن های او
دشت چشمان مرا حالی به حالی کرد و رفت
کهنه ای بودم برای دست های این و آن
هرکسی مارا به نوعی دستمالی کرد و رفت
ابرهم در بارشش قصد فداکاری نداشت
عقده در دل داشت روی خاک خالی کردو رفت
واسه اینکه از تو دورم به تو مدیونم
واسه کشتن غرورم به تو مدیونم
تو که حرمت رو شکستی
پای عهدت ننشستی
گرچه بازم تو نیازم
لحظه ها رو بد می بازم به تو مدیونم
واسه این چشای خیسم به تو مدیونم
اینکه از غم می نویسم به تو مدیونم
اینکه بی جونم و سردم
اینکه بی روحم و زردم
پی آرامشی که بردی و من پی اش می گردم به تو مدیونم
به تو مدیونم غرورمو شکستی عینه شیشه
به تو مدیونم که کشتی دلمو واسه همیشه
به تو مدیونم منو دادی به بی بهار بهانه
به تو مدیونم واسه بغض عمیق این ترانه
به تو مدیونم شکستی حرمت شب و منو ماه
به تو مدیونم کم آوردی و رفتی اول راه
به تو مدیونم عزیزم واسه این حال مریضم
اگه مثل برج سنگی جلوی چشات می ریزم
به تو مدیونم دینمو ادا می کنم حتما
نشونت می دم چه رنجی داره هر چی کردی با من
واسه اینکه تو خجالت محبتات نمونم
جونمم می دمو می بینی پای حرفمم می مونم
به درگاهی پناه آوردهام کز در نمیراند
که هرکس را که درماندهست سوی خویش میخواند
*****
امید اولی که هر زمان او را رها کردم،
امید آخرم شد نام او را تا صدا کردم
*****
خداوندا، خداوندا قرارم باش و یارم باش
جهان تاریکی محض است، میترسم، کنارم باش
*****
اگر گم کردهام در این همه بیراهه راهم را
تویی که میبری سوی سپیدیها نگاهم را
*****
صدایم میکنی وقتی صدایم غیرِ آهی نیست
خطابخشی، به اشک و توبه میبخشی گناهم را
*****
خداوندا، خداوندا قرارم باش و یارم باش
جهان تاریکی محض است، میترسم کنارم باش
خلقت من در جهان یک وصله ناجور بود
من که خود راضی باین خلقت نبودم زور بود
خلق از من درعذاب ومن خود ازاخلاق خویش
وز عذاب خلق و من یارب چه ات منظور بود؟
دستهارا باز در شبـــهای ســـرد هــــــا کنید ای کودکان دوره گـرد
مژدگــانی ای خیابان خوابــــــــها می رسد ته مانده ی بشقابــــها
اشک در چشم، کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای،
نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید،
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!
ای دو صد نور به قبرش بارد؛
مگس خوبی بود...
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،
مگسی را کشتم ...!
حسین پناهی
من روز ازل دل به تو دلبر دادم
حق خواست که در دام غمت افتادم
شادی من از فرط غم توست حسین
چون سوخته ی غم تو هستم شادم
از آن روزیکه دانستم سخن چیست ـــ
همه گفتند: این دختر چه زشت است
کدامین مرد ، او را می پسندد؟
دریغا دختری بی سرنوشت است.
پیش از اینها فکر میکردم خدا خانه ای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس وخشتی از طلا
یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم
گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم
خود بتازیم به هر درد که از دوست رسد
بهر بهبود ولی فکر دوایی نکنیم
در آنجا ، بر فراز قلهی کوه
دو پایم خسته از رنج دویدن
به خود گفتم که در این اوج دیگر
صدایم را خدا خواهد شنیدن
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم ، خاکسترم آتش گرفت
شعر گرگ با صداي استاد شادروان فريدون مشيري "ارسال كننده:آقاي بهنام زارعي"
با سلام خدمت دوستاي خوبي كه با نظرات ارزشمند خودشون به من در تداوم وجود مجازي اين وبلاگ كمك ميكنن.
خواستم به اطلاع شما عزيزاي خودم برسونم كه اين شعر اولين شعري هست كه از سروده هاي خودم انتخاب كردم و تو اين وبلاگ گذاشتم و اميدوارم با نظرات ارزشمندتون باز هم از سروده هاي خودم در اين وبلاگ استفاده كنم.
دست در حلقه ی آن زلف دوتانتوان زد
یک نفر نیست بگوید که چرا نتوان زد